سفارش تبلیغ
صبا ویژن
هنوز
قالب های وبلاگ آمادهدایرکتوری وبلاگ های ایرانیانپارسی بلاگپرشین یاهو
خداوند، خونخواهِ [بحقّ] است و خونخواهی [بحق] را دوست دارد . [رسول خدا صلی الله علیه و آله]
نویسنده : من و خودم:: 90/3/16:: 8:56 عصر

به ندرت پیش میاد که از کسی خواهشی داشته باشم ولی از هنوز خواسته بودم وقت رفتنش حتما" با من خداحافظی کنه. خودم هم نمی دونم چرا دوست داشتم این اتفاق بیفته! بهر حال او رفته بدون خدافظی اشکال نداره براش آرزوی موفقیت دارم هر کجا که باشه! این آخرین حرفای من با هنوزه!

 حتما به نیاگارا سر بزن چون یه روزی آرزوی دیدنش رو داشتی !


نظرات شما ()

نویسنده : من و خودم:: 90/2/13:: 9:30 صبح

این یکی از بهترین داستانهایی است که خوندم فکر کن ما به دنبال چی هستیم ؟
  یک تاجر آمریکایی نزدیک یک روستای مکزیکی ایستاده بود. در همان موقع یک قایق کوجک ماهی گیری رد شد که داخلش چند تا ماهی بود. از ماهی گیر پرسید :
تاجر: چقدر طول کشید تا این چند تا ماهی رو گرفتی؟
ماهی گیر: مدت خیلی کمی
تاجر: پس چرا بیشتر صبر نکردی تا بیشتر ماهی گیرت بیاد؟
ماهی گیر: چون همین تعداد برای سیر کردن خانواده ام کافی است.
تاجر: اما بقیه وقتت رو چیکار می کنی؟
ماهی گیر: تا دیروقت می خوابم. یه کم ماهی گیری می کنم. با بچه ها بازی می کنم بعد می رم توی دهکده و با دوستان شروع می کنیم به گیتار زدن، خلاصه مشغولیم به این نوع زندگی
تاجر:من تو هاروارد درس خوندم و می تونم کمکت کنم، تو باید بیشتر ماهی گیری کنی. اون وقت می تونی با پولش قایق بزرگتری بخری و با درآمد اون چند تا قایق دیگر هم بعدا اضافه می کنی، اون وقت یه عالمه قایق برای ماهیگیری داری!
ماهی گیر: خوب بعدش چی ؟
تاجر: به جای اینکه ماهی ها رو به واسطه بفروشی اونارو مستقیما به مشتریها می دی و برای خودت کار و باردرست می کنی... بعدش کارخونه راه می اندازی و به تولیداتش نظارت میکنی... این دهکده کوچک رو هم ترک می کنی و می روی مکزیکوسیتی! بعد از اون هم لوس آنجلس! و از اونجا هم نیویورک... اونجاست که دست به کارهای مهم تری می زنی...
ماهی گیر: این کار چقدر طول میکشه
تاجر: پانزده تا بیست سال !
ماهی گیر: اما بعدش چی آقا ؟
تاجر:بهترین قسمتش همین جاست، در یک موقعیت مناسب که گیر اومد می ری سهام شرکت رو به قیمت خیلی بالا می فروشی! این کار میلیون ها دلار برات عایدی داره.
ماهی گیر : میلیون ها دلار!؟ خوب بعدش چی؟
تاجر: اون وقت بازنشسته می شی! می ری یه دهکده ی ساحلی کوچیک! جایی که می تونی تا دیر وقت بخوابی! یه کم ماهی گیری کنی، با بچه هات بازی کنی! بری دهکده و تا دیر وقت با دوستات گیتار بزنی و خوش بگذرونی. ...!!!


نظرات شما ()

نویسنده : من و خودم:: 89/12/24:: 1:28 عصر

تلخی روزهای بد شیرینی این روزا رو بیشتر میکنه! هیچ وقت از آنچه در آن هستی گلایه نکن غر نزن نق نزن کج خلقی نکن چون یه اتفاقایی میفته که آرزوی برگشت میکنی . می خوام یه شروع تازه رو به خودم تبریک بگم و دلم میخواد پایان امسال که میرسه  این یادداشت رو مرور کنم و به خودم ببالم! زیاده روی کردم نه؟ برای هنوز هم آرزوی بهروزی دارم و همچنین برای همه دوستام امسال خرگوشی بپرید وسط خوشبختی!


نظرات شما ()

نویسنده : من و خودم:: 89/12/16:: 8:11 صبح

"مهم نیست شیر باشی یا آهو، مهم اینه که هر روز صبح که از خواب  بیدار می شی با آخرین سرعت شروع به دویدن کنی "

این جمله بسیار زیبا از نلسون ماندلا امروز برام اس ام اس شده بود منم برای هنوز نوشتم تا بیدار که شد مثل شیر یا آهو بدوه من می دونم در تو این نیرو هست پس پاشو بدو تا منم می دوم .

پیشنهاد : امروز خودت رو به یه نوشیدنی که خیلی دوست داری دعوت کن


نظرات شما ()

نویسنده : من و خودم:: 89/12/12:: 8:54 صبح

چوپانی گله را به صحرا برد به درخت گردوی تنومندی رسید  .از آن بالا رفت به چیدن گردو مشغول شد که ناگهان گردباد سختی در گرفت،خواست فرود آید، ترسید. باد شاخه ای را که چوپان روی آن بود به این طرف وآن طرف می برد. دید نزدیک است که بیفتد و دست و پایش بشکند.  در حال مستاصل شد...از دور بقعه امامزاده ای را دید و گفت:ای امام زاده گله ام نذر تو، از درخت سالم پایین بیایم . قدری باد ساکت شد و چوپان به شاخه قوی تری دست زد و جای پایی پیدا کرده و خود رامحکم گرفت، گفت: ای امام زاده خدا راضی نمی شود که زن و بچه من بیچاره از تنگی و خواری بمیرند و توهمه گله را صاحب شوی. نصف گله را به تو می دهم و نصفی هم برای خودم...قدری پایین تر آمد.وقتی که نزدیک تنه درخت رسید گفت:ای امام زاده نصف گله را چطور نگهداری می کنی؟ آنها را خودم نگهداری می کنم در عوض کشک و پشم نصف گله را به تو می دم. وقتی کمی پایین تر آمد گفت:بالاخره چوپان هم که بی مزد نمی شود کشکش مال تو، پشمش مال من به عنوان دستمزد.  وقتی باقی تنه را سُرخورد و پایش به زمین رسید نگاهی به گنبد امامزاده انداخت وگفت: مرد حسابی چه کشکی چه پشمی؟ ما از هول خودمان یک غلطی کردیم غلط زیادی که جریمه ندارد

 


 

نظرات شما ()

نویسنده : من و خودم:: 89/11/30:: 8:30 صبح

من با عناصر چهارگانه زندگی می کنم غصه هام وگریه هام و خنده هام با اونا اتفاق می افته. من با آتش زندگی میکنم با خاک رنگ می گیرم. با هوا  می رقصم و با آب جون تازه می گیرم . دلم برای دیدن ماه تاپ تاپ می کنه شبا که مهتاب باشه من آروم تر می خوابم . بارون که میاد می خوام پر بگیرم باد آرومم می کنه. غروب خورشید به فکر وادارم می کنه کویر همه منه. دریا وادادگی من. من همیشه منتظرم اینها اتفاق بیفتن.


نظرات شما ()

نویسنده : من و خودم:: 89/11/24:: 8:47 صبح

کسی که مدام خواهان ترقی است باید منتظر باشد روزی به سرگیجه دچار شود. سرگیجه چیست؟ ترس از افتادن؟ اما چرا روی بلندی حفاظ دار ساختمان هم دچار سرگیجه می شویم؟ چون سرگیجه چیز دیگری غیر از ترس از افتادن است. در واقع آوای فضای خالی زیر پایمان ما را به سوی خود جلب می کند و تمایل به سقوط - که لحظه ای بعد با ترس در مقابلش ایستادگی می کنیم -سراسر وجود ما را فرا می گیرد.

میلان کوندرا : بار هستی

پیشنهاد : بعضی کتابا رو چند بار بخونید


نظرات شما ()

نویسنده : من و خودم:: 89/11/13:: 5:51 عصر

به دادم برس ریرا!

 تنهایم مگذار در این صندوق که نمی دانم روی دوش کدامین متضاد با من است!

ریرا من گم شده ام و تو را هم گم کرده ام !

صدای درد من در هیاهوی اجتماع پوسیده شان گم شده است ریرا!

ریرا دیگر کسی مرا نمی بیند!

ریرا............ ریرا مرا بشنو !

ریرا نکند مرده ام من؟


نظرات شما ()

نویسنده : من و خودم:: 89/11/6:: 8:56 صبح

" پروانه سیگاری از وسط دود سیگارش که رد شد، پروانه را گرفت بالاشو کند و اونقدر به اونا توی زیر سیگاری نگاه کرد که هم دود سیگارش تموم شد و هم یادش رفت چیزی نباید جلوی رقص دود رو بگیره" این یه یک خطی از توست که پشت بار هستی برام نوشتی!


نظرات شما ()

نویسنده : من و خودم:: 89/10/29:: 4:32 عصر

دو خط موازی
دو خط موازى زاییـده شدند. پسرکى در کلاس درس آنها را روى کاغذ کشید، آن وقت دو ‏خط موازى چشمشــان به هم افتاد و در همان یک نگاه قلبشـان تپیـد و مهر یکدیگر را در ‏سینه جای دادند. خط اولى گفت: ما مى توانیم زندگی خوبی داشته باشیم و خط دومی ‏از هیجان لــرزید. خط اولی ادامه داد: و خانه اى داشته باشیم در یک صفحه دنج کـاغذ، من روزها کار میکنم. می توانم بروم خط کنار یک جاده دور افتاده و متروک شوم، یا خط کنار ‏یک نردبان. خط دومی گفت: من هم می توانم خط کنار یک گلدان چهار گوش گل سرخ ‏شوم، یا خط یک نیمکت خالی در یک پارک کوچک و خـــلوت‎.‎
خط اولی گفت: چه شغل شاعـــرانه اى و حتمأ زندگی خوشی خواهیــم داشـت‎.‎ در همین لحظه معلم فریاد زد: دو خط موازی هرگز به هم نمیرسند و بچه ها تکرار ‏کردند: دو خط موازی هیچ وقت به هم نمی رسند‎.‎
دو خط موازی لـرزیدند، به همدیگــر نگـاه کردند و خط دومی زد زیر گریـه‎ .‎
خط اولی گفت: نه این امکان ندارد، حتمأ یک راهی پیدا میشود.
خط دومی گفت: ‏شنیدی که چه گفتند؟ هیچ راهی وجود ندارد. ما هیچ وقت به هم نمی رسیم و دوباره ‏زد زیر گریه...
خط اولی گفت: نباید نا امید شد، ما از این صفحه کاغذ خارج می شویم و ‏دنیا را زیر پا می گذاریم، بالاخره کسی پیدا میشود که مشکل ما را حل کند.
خط دومی ‏آرام گرفت و اندوهناک از صفحه کاغذ بیرون خزیدند، از زیردر کلاس گذشتند و وارد حیاط ‏شدند و از آن لحظه به بعد سفرهای دو خط موازی شروع شد...
آنها از دشتها ‏گذشتند، از صحراهای سوزان، از کوههای بلند، از دره های عمیق، از دریاها، از شهرهای شلوغ و سالها گذشت ...
آنها دانشمندان زیادی را ملاقات کردند، ریاضیدان به آنها گفت: این محال است!!! هیچ ‏فرمولی شما را به هم نخواهد رساند، شما همه چیز را خراب میکنید!
فیزیکدان گفت: ‏بگذارید از همین الآن نا امیدتان کنم! اگر می شد قوانین طبیعت را نادیده گرفت، دیگر ‏دانشی به نام فیزیک وجود نداشت...!
پزشک گفت: از من کاری ساخته نیست، دردتان بی ‏درمان است!
شیمی دان گفت: شما دو عنصر غیر قابل ترکیب هستید و اگر قرار باشد با ‏یکدیگر ترکیب شوید، همه خواص خود را از دست خواهند داد!
ستاره شناس ‏گفت: شما خودخواه ترین موجودات روی زمین هستید، رسیدن شما به هم مساوی ‏است با نابودی جهان! دنیا به هم میریزد و سیـارات از مدار خارج می شوند! کرات با ‏هم تصادف میکنند و نظام دنیا از هم می پاشد! چون شما یک قانون بزرگ را نقض کرده ‏اید...
فیلسوف گفت: متاسفم... جمع نقیضین محــال است!!!
و بالآخره به کودکی رسیدند و کودک فقط سه جمله گفت: شما به هم میرسید، اما نه در ‏دنیاى واقعیات، آن را در دنیاى دیگری جستجو کنید...
دو خط موازی او را هم ترک کردند ‏و باز هم به سفرهایشان ادامه دادند، اما حالا یک چیز داشت در وجودشان شکل میگرفت: ‏‏«آنها کم کم میل به هم رسیدن را از دست میدادند.»
خط اولی گفت: این بی ‏معنی است!
خط دومی گفت: چی بی معنی است؟!
خط اولی گفت: این که به هم ‏برسیم!
خط دومی گفت: من هم همینطور فکر میکــنم! و آنها به راهشان ادامه دادند...‎
روزی به یک دشت رسیدند، یک نقاش میان سبزه ها ایستاده بود و نقاشی میکرد...
خط ‏اولی گفت: بیـا وارد آن بوم نقاشی شویم و از این آوارگی نجات پیــدا کنیم!
خط دومی گفت: شاید ما هیچوقت نباید از آن صفحه کاغذ بیرون می آمدیم!
خط اولی ‏گفت: در آن بوم نقاشی حتمأ آرامش خواهیم یافت... و آن دو وارد دشت شـدند، روی دست ‏نقاش رفتند و بعد روی قلمش... نقاش فکری کرد و قلمش را حرکت داد و آنها؛ دو ریل قطار شدند که از دشتی می گذشت و آنجا که خورشید سرخ آرام آرام ‏پایین می رفت، سر دو خط موازی عاشقانه به هم میرسید...


نظرات شما ()

   1   2   3   4   5      >

لیست کل یادداشت های این وبلاگ

27637:کل بازدید
2:بازدید امروز
1:بازدید دیروز
درباره خودم
هنوز
لوگوی خودم
هنوز
لوگوی دوستان

لینک دوستان

کلبه تنهایی
کافه آنتراکت
نوازنده

فهرست موضوعی یادداشت ها
کم .
بایگانی
شهریور 1388
اشتراک