سفارش تبلیغ
صبا ویژن
هنوز
قالب های وبلاگ آمادهدایرکتوری وبلاگ های ایرانیانپارسی بلاگپرشین یاهو
حکیم آن است که بدی را با خوبی پاداش دهد . [امام علی علیه السلام]
نویسنده : من و خودم:: 88/8/29:: 9:39 عصر

......  زن: پس اونا تو رو خوردن             مرد: آره اینطوری به نظر می آد.        

زن : مطمئنی؟       مرد : آره، فکر میکنم بدون اینکه خودم متوجه بشم، اینا من رو خوردن.              

زن: دردتم اومد؟           مرد: نه ، برعکس خیلیم خوشم اومد. تنها چیزی که هست اینه که الان دارم سبک تو این اتاق پرواز می کنم. همینم اینا رو تحریک می کنه . چون می بینم که با سرعت نور تولید مثل میکنن.{ناامید} برین گم شین. گم شین ،گم شین{جرقه های ممتد در فضا}            

 زن : دیگه چی می خوان؟         مرد: هیچی ، با فکرم معاشقه کردن.        

زن: خوب فکر نکن لعنتی، وگرنه تمام محله رو قبضه می کنن ها!            مرد: نمیتونی تو هم بیای این ور پیش من؟ دوست دارم با لحظه های معاشقه ما هم معاشقه کنن.{جرقه های گوناگون و سایه هایی که همدیگر را در آغوش می گیرند.}

این چند سطر مربوط به انتهای شب هفتم داستان خرسهای پاندا است .


من نه دلتنگم، نه خسته، نه هیچی

 


نظرات شما ()

نویسنده : من و خودم:: 88/8/23:: 11:1 عصر
.

بالاخره به دنیا برگشتم روزهای سختی رو سپری کردم .......

فقط یه کتاب معرفی می کنم حال نوشتن ندارم: شازده احتجاب نوشته هوشنگ گلشیری

 


نظرات شما ()

نویسنده : من و خودم:: 88/8/15:: 4:47 عصر

درد دارم خیلی زیاد خیلی بیشتر از اونچه که فکرش رو بشه کرد مخم درد می کنه. دیشب هم که رو سنگ قبرم نشسته بودم خیلی قشنگ بود مربع شکل، اونجور که دوست دارم ! یه جای خلوت زیاد همسایه نداشتم ماهان بالای قبرم ایستاده بود و مثل همیشه غر می زد گلهای زردی روی قبرم بود ماهان دونه دون ریز برگها رو می کند و پخش می کرد . خودم هم بودم خونه تمیزی بود برعکس خونه خودم که الان توش زندگی میکنم. تازه دور و برش رو آب پاشی کرده بودم .انگار منتظر مهمونهام بودم احسان هم اومد غم داشت ولی گریه نمی کرد. یهو یه صدا بهم گفت باید چند روز دیگه بیام و از خواب پریدم. هنوز این درد لعنتی با این همه آمپول و قرص ولم نکرده. شب تا صبح، صبح تا شب رها نمی کنه. انگار هر چی کرم و حشره تو کتابهای این فیلسوفها نوشته حالا همه جمع  شدن تو سر من! از خودم هم خوشم نمیاد که حداقل باهاش حرف بزنم . وقتی چشماتو تو نور آفتاب می بندی یه دستی خاصی از رنگ رو می بینی که شبیه تنهایی منه! 

انسان پوک پر از اعتماد!


نظرات شما ()

نویسنده : من و خودم:: 88/8/10:: 6:43 عصر

هیچ وقت فکر نمی کردم کبوترها اینقدر بارون دوست داشته باشن. این روزها فکر می کنم زمان رو نباید از دست داد و سعی می کنم فقط کارهایی رو انجام بدم که دوست دارم. امشب هم می خوام برم دیدن ماه ! هر چند هوا ابریه ولی فکر کنم رقص زیبایی باشه: باد و ابر و مه ! عصری پنجره رو باز کردم و صدای بارون رو که به کف آسفالت می خورد گوش دادم که نگام به کفترای سعید افتاد زیر بارون رو سقف نشسته بودن و انگار حموم می کردن. منم کتاب تهوع رو دارم می خونم بازش کردم و چند صفحه خوندم . دیدم انگار می چسبه صورتم رو بسپارم دست بارون ! کتاب رو کنار گذاشتم و رفتم که رفتم ! یه خواب سیاه سیاه!

دارم سعی می کنم کتابهایی که قبلا" خوندم رو دوباره بازخونی کنم البته اونایی که دوستشون دارم.

کتاب پیشنهادی : داستان خرسهای پاندا 

آهنگ پیشنهادی : "تو تنها نیستی" از مایکل جکسون



نظرات شما ()

نویسنده : من و خودم:: 88/7/29:: 11:52 عصر

این روزها خیلی دلم می خواد یه چیزهایی رو به خودم بفهمونم..........

ولی من هم مثل همه آدما می دونم ولی نمی فهمم یا شاید هم نمیخوام بفهمم مثل اینکه بخوام با گچ سیاه رو تخته سیاه، سیاه مشق بنویسم. خلاصه که هیاهویه تو دلم به وسعت بهمن آوار شده تو دامنه ها .

دو سه روزه می رم یکی از این روستاها که خیلی هم آرومه شاید یه خونه پیدا کنم که یه باغچه هم داشته باشه. آدمای این روستا هنوز واقعا" روستایی اند .امروز هم رفتیم آتیش روشن کردیم و یه ناهار و کمی نوشیدنی و بارون و آهنگ "صبحت به خیر عزیزم"  از معین. تا حالا با دقت به این آهنگ گوش دادید؟

در خونه هاشون چهار تاق(یا شایدم چارتاق) بازه، یه پسر بچه دیدم با لباس خودش که نمی شه توصیفش کرد وایساده بود تو چارچوب در داخلی خونش و بارون رو نیگا می کرد دلم برا احساسش غش رفت تو راه که می اومدیم سرم رو از ماشین دادم بیرون و شلاق بارون........ 


این یادداشت تکمیل می گردد


نظرات شما ()

نویسنده : من و خودم:: 88/7/25:: 11:17 صبح

این چند روز رفته بودم دریا همه سپیده دم ها رو قاپیدم . ساعت 5 بیدار می شدم می رفتم لب آب. روز اول که رفتم انگار  روز اول صید بود شلوغ بود . یه قایق کهنه چوبی توجهم رو جلب کرد سوار شدم یکی از صیاد ها گفت جلوی دست و پا رو می گیری زود اومدم بیرون. گفت" برو بشین تو ساحل تماشا کن " البته با لهجه خودش. همین کار رو کردم یه سیگار آتیش زدم و نشستم . یه پیرمرد که سنش هم بالا بود کنار من دراز کشیده خیلی تنبل لم داده بود رو شنها یه کلاه آبی رنگ هم به سر داشت کم کم شلوغتر شد و تعداد صیاد ها بیشتر. تور رو کشیدند اولین ماهی که دیده شد یکی از صیادا با شعف داد زد "اووووو یوهو". من همیشه فکر میکردم تو رو جور دیگه ای  می کشن بیرون، ولی فهمیدم ماهی ها یه جورایی با تور تا ساحل میان و بعد .... چند دقیقه بعد کلی ماهی رو شنها داشتن بالا و پایین می پریدن خورشید هم اومد بالا . انگار اونم مثل من مشتاق بود روز اول صید  رو ببینه. ناخودآگاه رفتم سمت ماهیها ماهی کوچولوها رو بدون اینکه اجازه بگیرم انداختم تو آب! یکی شون گفت انگار صیادی بلدی!چیزی نگفتم و جون دادن ماهی ها رو نگاه کردم. نمی دونم چرا مدام این شعر رو زمزمه میکردم "چه خوش صید دلم کردی بنازم چشم مستت را"....


نظرات شما ()

نویسنده : من و خودم:: 88/7/18:: 10:9 صبح

  اینقدر خریت نکن ، این کارت خریته، خر نشو، بالاخره خر شدی! و.....بالاخره خر شدیم. پالون زندگی رو انداختیم رو شونمون و سرمون رو ایندفعه مثل گاو انداختیم پایین و رفتیم. چریدیم و نشستیم نشخوار کردیم گهگاهی نگاهی به اطرافمون .... ولی بیخیال بی خیال  انگار که نه انگار! سرموقع شیر دادیم سر موقع گوساله زاییدیم سر موقع هم می خوایم بمیریم.


یادها آشفته شد رفتیم ما از یادها

کی پر کاهی به جا ماند میان بادها


نظرات شما ()

نویسنده : من و خودم:: 88/7/14:: 11:38 عصر

دیروز عصر کپه مرگمو گذاشتم که به خیالم شاید با کمی خواب آروم بگیرم. خواب خدا رو دیدم صورتی بود و نوک تیز. یه شبه که فقط چشم داشت یه نفر هم همراش بود و فهمیدم اونم تنها نیست! صداش کردم، بلند. دویدم سمتش کلی سوال داشتم که ازش بپرسم رفت روی یه بلندی ایستاد همین که رسیدم نزدیکش یه چاقوی بزرگ به سمتم پرت کرد من جا خالی دادم بعد فوری فهمیدم که می خواسته ببینه من دوست دارم چاقوش به من بخوره یا نه! اشک تو چشمام جمع شد و از خواب پریدم ! ساغر پیشم بود داشت مشق می نوشت براش تعریف کردم تو خواب چی دیدم....خوابمو این جوری تعبیر کرد :

یا یه کار خیلی بد کردی یا یه کار خیلی خوب!............


امروز هم باز خوابیدم ولی این دفعه خواب تو رو دیدم سرت رو انگار تراشیده بودی تو اون خرابه روبروی خونتون بودم و کشیک میکشیدم شاید ببینمت اومدی ولی اینقدر به من گفتی خر که فرار کردم . همون حسی رو دارم پیدا می کنم که تو خیلی وقته به من داری! خیالت راحت به من هم منتقلش می کنی این تنفر لعنتی رو!

کتاب پیشنهادی : کار از کار گذشت اثر سارتر



نظرات شما ()

نویسنده : من و خودم:: 88/7/12:: 10:34 صبح

گاهی تلو تلو می خوری و میکوبی به در دیوار دست،پا، زانو، آخ آرنج هیچکدوم با تو راه نمی یان دلت می خواد بشینی کف زمین و هوار بزنی مخت داره سوت می کشه از اتفاقات جور وا جوری که امونت رو بریدن.از این یکی خلاص نشدی با سر میخوری به دیوار بعدی!!!!!!

ولی باز یه چیزی وادارت میکنه بایستی و چنگ بزنی به همه اون چیزی که مانعت میشه ! صورتت خراش میخوره لباست پاره میشه ولی مطمئنی که تسلیم نشدی تو گوشت صدا می پیچه، میفهمی زنده ای! بالاخره یا میمیری یا میکشی این ناامیدی سگ مصب رو!

خلاص!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!


نظرات شما ()

نویسنده : من و خودم:: 88/7/9:: 12:20 صبح

-

-

-

-

-

-

-

-

-

 فیلم پیشنهادی : "بیست" اثر عبدالرضا کاهانی


نظرات شما ()

<      1   2   3   4   5      >

لیست کل یادداشت های این وبلاگ

27668:کل بازدید
22:بازدید امروز
1:بازدید دیروز
درباره خودم
هنوز
لوگوی خودم
هنوز
لوگوی دوستان

لینک دوستان

کلبه تنهایی
کافه آنتراکت
نوازنده

فهرست موضوعی یادداشت ها
کم .
بایگانی
شهریور 1388
اشتراک