سفارش تبلیغ
صبا ویژن
هنوز
قالب های وبلاگ آمادهدایرکتوری وبلاگ های ایرانیانپارسی بلاگپرشین یاهو
طمع، حکمت را از دلهای دانایان می برد . [پیامبر خدا علیه السلام]
نویسنده : من و خودم:: 88/7/7:: 2:58 عصر
1-" اگه می خوای آبو گل آلود کنی برو یه جای دیگه ماهی بگیر "
2"- یه خواهش ازت بکنم؟
بگو!
-یکی از غصه هاتو همینجا جا بزار !
چه جوری؟
- با گفتن به من!"
 جمله اول اثری هنری از خواهرم بود ! دومی هم خواهش یکی از دوستام بود . دیروز رو با این دو جمله و  چند نخ سیگار زندگی کردم.

فیلم پیشنهادی: بیمار انگلیسی اثر آنتونی مینگلا

نظرات شما ()

نویسنده : من و خودم:: 88/7/5:: 10:11 صبح

در چارراه‌ها خبری نیست:
یک عده می‌روند
یک عده خسته بازمی‌آیند

و انسان ــ که کهنه‌رندخدائی‌ست بی‌گمان ــ
  بی‌شوق و بی‌امید

برای ِ دو قرص ِ نان کاپوت می‌فروشد در معبر ِ زمان.

در کوچه

پُشت ِ قوتی‌ی ِ سیگار 

شاعری
  اِستاد و بالبداهه نوشت این حماسه را:

«ــ انسان، خداست.

حرف ِ من این است.
گر کفر یا حقیقت ِ محض است این سخن،
انسان خداست.
آری. این است حرف ِ من!»


نظرات شما ()

نویسنده : من و خودم:: 88/6/31:: 7:46 عصر

تو آنقدر مهربان بودی و می خندیدی به دنیا و دار و دستش که حتی وقتی رفته بودی و ما دور از تو نمی دانستیم با ما بودی و می رقصیدی ! یادته کجا رو میگم ! اونشب تو اون کافه اون بالا با من شراب خوردی با هر سه تامون ! با هر سه تامون رقصیدی! با همون دهن بی دندونت می خندیدی یکی از ما میدونست ولی به ما نگفت ! برات گریه می کرد ! من بهش گفتم ببین رسول اینجاست، پوکید. از کافه که اومدیم بیرون زیر بارون تو خیابون نشستیم و اون فقط گریه می کرد  . من هنوز هم نمی دونستم تو پرواز کردی فرداش تو فروگاه  فهمیدم !.... هنوز هم ساعتی  که برات خریدم به دیوار خونمون روبروی همون تابلو که حرف می زد آویزونه!


نظرات شما ()

نویسنده : من و خودم:: 88/6/29:: 12:29 صبح

امروز، نه بهتره بگم دیروز روز خوبی بود بعد از یه هفته  دوباره آرامش تقریبی پیدا کردم با صدای صاعقه از خواب بیدار شدم فکر می کنم حدودا" 5 صبح بود دیگه نخوابیدم تا بارون رو ببینم از پنجره به آسمون چشم دوختم تا بارید و من آروم آروم شدم اونقدر  آروم که وقتی بیدار شدم ساعت 8 صبح بود زود اومدم محل کارم. تا ساعت 2 کار کردم بعد با دوستم زدم بیرون رفتیم در خونه مادرش بعد هم با هم رفتیم یه گوشه تو پارک جنگلی و سیگار کشیدیم دوباره بارون گرفت اونقدر شدید که نمی تونستم برف پاک کن  رو روشن نکنم  برگشتم خونه ناهار خوردم بازهم خوابیدم تا 6 دوباره اومدم شرکت با قریب کمی حسابرسی کردیم . بچه ها افطار موندن شرکت یه املت درست کردیم و جاتون خالی .... بعد هم زدیم رفتیم شهر صنعتی دم دکه حسین یه چای خوردیم و اومدیم خونه ! به همین سادگی  آروم شدم ........

راستی پیشنهاد میکنم: کتاب دنیای دیوانه دیوانه شل سیلورستاین رو


نظرات شما ()

<      1   2   3   4   5      

لیست کل یادداشت های این وبلاگ

27651:کل بازدید
5:بازدید امروز
1:بازدید دیروز
درباره خودم
هنوز
لوگوی خودم
هنوز
لوگوی دوستان

لینک دوستان

کلبه تنهایی
کافه آنتراکت
نوازنده

فهرست موضوعی یادداشت ها
کم .
بایگانی
شهریور 1388
اشتراک